اطلاع از بروز شدن
چهارشنبه 87 مرداد 2
دیروز رشت بودم ولی نه برای گردش... اینکه ساعت 6 صبح از خانه بیرون بزنی و ساعت 6 عصر، دوباره تهران باشی یعنی اینکه تنها برای یک کار اداری رفتی نه برای تفریح.. همین
در شهر منجیل که الان کم کم می توان آن را به جای شهر درخت های زیتون، شهر درخت های آهنی (توربین های بادی) نامید، برگی از خاطرات گذشته در مقابلم باز شد.. برگی که بار تلخ آن بیشتر از چند کتاب قطور در قفسه ی خاطراتم سنگینی می کند.. سال 1369 ... سی و یکم خرداد... فاجعه ای بزرگ و دلخراش رودبار و منجیل... زلزله ای مهیب و ویرانگر..
عکس های خودم خوب نشدند از اینترنت استفاده کردم.. با تشکر از صاحب عکس
صبح آن روز به دلیل مسئولیتی که داشتم همین که خبر را از رادیو شنیدم به سمت منجیل راه افتادم.. باید اعتراف کنم تا به منجیل نرسیده بودم عمق فاجعه را نمی دانستم.. نه اینکه من نمی دانستم که حتی خبررسانی رسانه ها هم به دلیل عدم ارتباط کافی، خبر را تا این حد نه می دانستند و نه منعکس کرده بودند..
همین که در جاده، به بلندی مشرف به منجیل رسیدم تمام شهر را مثل علفزار یا گندمزاری که به دلیل وزش باد به یک سمت روی هم خوابیده باشد روی هم ریخته دیدیم.. خانه ها به یک سمت خوابیده بودند.. تازه آنجا بود که شوکه شدم و چیزی را دیدم که هرگز تصورش را نمی کردم.
در شهر، صدای زنده ها را از زیر آوار می شنیدم اما نه ابزاری بود که بتوانم کمک کنم و نه زور بازویی که بتوانم سقف های یک تکه بر زمین افتاده را جابجا کنم..
صحنه هایی دیدم که تا عمر دارم فراموشم نخواهد شد.. مرده ها از یک سو و زنده هایی که بدتر از مرده ها بودند.. انگار فکر می کردند قیامت بر پا شده و مات و مبهوت به در ودیواری که دیگر وجود نداشت نگاه می کردند.. هیچ چیزی باورشان نمی شد.. اصلاً نمی دانستند کی هستند و کجا هستند...
یکی دو شب وحشتناک را آنجا سپری کردم.. یکی دوشبی که خدا هیچوقت نصیب نکند..
بیشتر از این خاطرتان را نمی آزارم.. اما چقدر راحت می توان قیامت را دید.. خدایا! مخلصیم